۲۵ مهر ۱۳۹۰

" فعاليت سياسي " و " احساسات "، تقابل يا همراهي ؟

موضوع احساسات و سياست مدتها ذهنم را به خودش مشغول كرده بود.اينكه رد پاي احساسات را تا چه حد مي توان در نياي سياست دنبال كرد و فعالين سياسي تا چه ميزان مجاز به استفاده از احساسات در حيطه فعاليت سياسي خود هستند.اينكه سخن از حد و ميزان مي زنم نه به اين معنا كه قانون و فرمولي براي محاسبه وجود داشته باشد كه بيشتر تبعيت از قانون نانوشته اي است كه اصولا حاكم بر فعاليت ها و مراودات سياسي است.
سابقه تاريخي فعاليت هاي سياسي نشان مي دهد كه هر جا كه پاي احساسات و تعلقات فردي در روابط ايدئولوژيك حزبي و سازماني اعضا به ميان آمده،غالباً با نوعي سركوب حال چه شخصي و از طرف خود فرد و يا از طرف سازمان فعاليتي خود با مانع رو به رو شده و سعي در به كنترل درآوردن آن و يا سركوب و محو آن برده شده است.كما اينكه سابقه فعاليتهاي چريكي انقلابي تاريخي كشور خودمان هم خالي از اين تجربه نيست.قوانيني كه بر سازمان مجاهدين خلق و اعضا آن حاكم بود واعضا آن موظف به رعايت آن بودند.
اما شايد بتوان گفت دخالت احساسات در فعاليت هاي سياسي و به عبارتي نحوه برخورد با آن همانطور كه گفته شد،از دوجنبه قابل بررسي باشدو 1)رفتار و عكس العملي كه فرد به عنوان بخشي از يك حزب و گروه ناگزير به بروز در مقابل آن است. 2) رفتار و عكس العملي كه فعال سياسي به عنوان يك فرد به عنوان فعالي مستقل (مستقل از حيث عضويت در حزب و يا گروه) با آن مواجه است.
1)فرد به عنوان بخشي از بدنه يك گروه يا حزب
هنگامي كه فرد به عنوان يكي از اعضاي گروه،به فعاليت سياسي مي پردازد،فعال سياسي بنا بر مصلحت گروه ،جاي پاي احساسات را مي بايست به اندازه اي بگذارد كه مصحلت گروه،و ساير افراد آن به خطر نيفتد.حضور در يك گروه و فعاليت در آن خواه ناخواه مسئوليتي را بردوش فرد مي گذارد كه نمي توان در مقايل امنيت و عدم امنيت ساير اعضا بي تفاوت بود.اين قانون نانوشته نه صرفا مربوط به گروههاي چريكي و انقلابي ،فعاليت هاي آنچناني و مسلحانه و يا سازمانهاي ايدئولوگ كه به نظر من شامل تمام گروهها و افرادي مي شود كه قصد فعاليت سياسي دارند.اما به نظر به مي رسد گروهها و افرادي كه مشي مسالمت آميز و بدون خشونت را نيز براي انجام فعاليت هاي خود برگزيده اند  به طور معمول اين قوانين نانوشته نيز به همين سنت ميان اعضاي آن به اجرا در مي آيد ،كما اينكه در سازماني چون مجاهدين خلق كه مبتني بر فعاليت هاي مسلحانه و غيرانساني به فعاليت مي پرداخت،اين قوانين نيز به تبعيت منش و مشي انها با خشونت اعمال مي شد.
2) فرد به عنوان يك عضو مستقل
آن هنگام كه فرد به منزله يك فعال سياسي مستقل به فعاليت مي  پردازد،به طور معمول در انتخاب احساسات،واكنش هاو عكس العمل به نسبت گروه اول از آزادي عمل بيشتري برخوردار است.هر زمان و به فراخور حالت خشم،ناراحتي،تنفر،عشق و ... خود مي تواند واكنش نشان دهد و مسئوليت و نتيجه هر عمل به طور مستقيم ابتدا متوجه شخص او و مصالح شخصي اش مي شود.
اما نكته اي كه اين ميان باقي مي ماند،ميزان اين دخالت احساسات در حوزه فعاليت هاي سياسي است.اينكه كسي كه خود را فعال سياسي مي داند،با توجه به مشي زندگي و رفتاري كه پذيرفته است تا چه ميزان اين تاثير را بر ميتابد و تا چه ميزان بود و يا نبود آن زنگ خطري براي فعال سياسي به حساب مي آيد.آنچه كه مسلم است كسي كه فعاليت سياسي را به عنوان بخشي از فعاليت هاي زندگي خود قرار داده است،خود را عنوان فردي به جامعه معرفي كرده است كه علاوه بر  احساس مسئوليت نسبت به خود ،جامعه و محيط پيرامون خودش  نسبت به زندگي هر يك از افراد جامعه نيز حساس است و به عبارتي درد يك نفر از اعضاء جامعه را درد مشتركي قلمداد مي كند كه مسئوليت رفع بخشي از آن را به عهده خود مي داند.حال با اين تواصيف اين سوال همچنان باقيست كه دامنه حوزه تاثير پذيري احساسي يك فعال سياسي به چه ميزان مي بايست باشد؟
شايد بد نباشد در اين رابطه اشاره اي به نوشته جديد ضيانبوي كرد؛ او در نوشته تحليلي جديد خود در تبيين منش عضو ارشد شاخه نظامي مجاهدين خلق،به نكته جالبي اشاره مي كند.ضياء بعد از تعريف چريك و فعال چريكي كه آن را اينگونه معرفي مي كند :" "یک چریک و مبارز در تلقی عرف کسی است که از انگیزه‌های شخصی و فردی برای زیستن گذشته ‌است و با قربانی‌کردن آزادی و سعادت شخصی، آن‌را واسطة آزادی و خوشبختی جامعه‌اش نموده‌است...."یک چریک موفق احتمالاً به شخصی دلالت می‌شود که کمترین تعلقات و تمناهای شخصی را دارد و از خود و خواسته‌های شخصی خود به معنی دقیق کلمه عبور کرده‌است. او نوشته اين عضو ارشد مجاهدين  در قسمتی از نوشته‌های خویش از برخوردهای عاطفی خویش نسبت به دیگران ابراز نگرانی می‌کند و این ناشی از همان قاعده‌ای است که رفتارهای احساسی افراد را در مبارزة سیاسی اشتباه می‌داند.
اما آنچه كه در اين نوشته هم قابل توجه به نظر مي رسد نقش و جايگاهي است كه  "احساسات و در نظر گرفتن آن به صورت اصلي مهم در تفكر امروزي بشر" داده شده است.تا آنجا كه در انتهاي اين نوشتار انديشه چريكي عدم دخالت احساسی افراد را در مبارزة سیاسی اشتباه می‌داند و آن را به چالش مي كشد و مي گويد : چگونه مي توان اين روحيه را با ایدة تلاش برای خوشبختی خلق! همساز کرد؟!
اينكه ضيا انديشه چريكي را اينگونه با چالش كشيده و اينكه آيا درست مي گويد يا نه مد نظر من نيست.مراد من بيشتر پرداختن به اين امر است كه خواه ناخواه فعاليت سياسي احساسات را هم با خود درگير مي كند و يا احساسات بخشي غيرقاب چشم پوشي از آن است.مضافاً اينكه اين حس مي تواند از جنس هاي مختلف باشد،تنفر،عشق،خشم،نگراني،ترس،ترديد و ... و به طور كامل نمي توان اينها را از هم جدا كرد.(البته شايد بتوان آن را انجام داد اما مي توانيم بگوييم با انجام اين كار خود به خود دست به تخريب بخشي از وجود انساني خويش زده ايم).
به نظر مي رسد كه به واقع نيز چنين باشد.خارج كردن احساسات و يا كمرنگ كردن آن به طور غير معمول از مرامنامه كار سياسي،ولو اين فعاليت به صورت گروهي باشد يا فردي فرقي نمي كند،در هر حال با قوانين طبيعي و ذاتي بشر چندان سازگار نيست.شايد باشند و هستند كساني كه به واسطه همپوشاني اين دو حوزه در مقاطعي از زمان فعاليت، آسيب ديده و تصميم به تفكيك اين دو حوزه از يكديگر گرفته باشند و لي تعميم دادن يك قانون و يا صادر كردن آن صرفا با استناد به چنين تجربياتي نمي تواند گواه درستي و ادامه اين شيوه باشد.
خارج كردن احساسات از دستور كار فعالين سياسي،عدم دخالت آن و يا ناديد گرفتن و كم رنك گردن تاثيرپذيري از آن شايد در وحله اول موجب ايجاد آرامش در فرد و رشد بخش عقلاني در زمينه فعاليت اش شود اما هر لحظه بيم آن مي رود كه در بازه طولاني مدت و در طول يك عمر فعاليت سياسي و به مرور زمان در جامعه و افراد پيرامون خود حل شود،به گونه اي كه ديگر توان ايجاد فاصله و تفكيك ميان خود و انسانهاي بي تفاوت اطراف خود را نداشته باشد.
شايد بتوان گفت در جوامع استبداد زده و جوامعي كه با ديكتاتوري دست و پنجه نرم مي كنند بر اثر كثرت اين وقايع، ناملايمات و مسائلي كه منجر به تحريك عواطف و احساسات (آنچه كه متمايز كننده روح متعالي بشري و خوي حيواني مي شود) مي شود ،اين قبيل دغدغه ها  بيشتر باشند. فعال سياسي يا در اثر كثرت مسائلي كه باعث تالم روحي او مي شود،دچار تحليل جسمي مي شود و در نهايت آني مي شود كه نبايد شود و يا فرد تبديل به ماشين محللي مي شود كه مي بيند،و مي شنود و تحليل و نتيجه گيري مي كند اما فقط تا به آنجا پيش مي رود كه حوزه احساسات و عقلانيت تداخلي با يكديگر ايجاد نكند و به مرور و در اثر گذر زمان تبديل به فعال محافظه كاري ميشود كه دايره قرمز احساسات هر روز و هرروز كوچكتر شده و فعاليت هاي هر روز او كم اثرتر مي شوند.
و نهايتاً آنچه كه مسلم است بيان اين نكته است كه احساسات و اعتناي به آن و نه سعي در كم رنگ كردن تاثير آن در حوزه فعاليت سياسي يك فرد،يكي از مواردي است كه مي بايست به آن توجه كرد.و با توجه به احساسات و بهره گيري از آن به اقتضاي شرايط ،مي توان به عنوان موتور محرك در بسياري از تحولات،فردي و اجتماعي بهره جست.سعي در درگيرنكردن احساسات با فعاليت سياسي شايد در مراحلي اجتناب ناپذير و يا لازم باشد ولي ادامه روند آن نتايج مثبتي با خود به همراه نخواهد داشت چرا كه با اين كار فلسفه فعاليت سياسي را با آن تعريفي كه در ابتدا داشتيم،به سخره گرفته است.

۲۰ شهریور ۱۳۹۰

چشم اميد ما به اويني هاست!!؟

علي احمد سعيد،معروف به ادونيس شاعر سوري تبار و مقيم لبنان ،ماه گذشته نامه اي به بشار اسد نوشت.نامه اي  به زعم عده اي،نامه اي دلسوزانه  و براي جلوگيري از ريختن خون هاي بيشتر بود. ادونيس در اين نامه نكات قابل توجه و مهمي را عنوان مي كند،بخشي از آن خطاب به اسد،بخشي به جامعه و مردم سوري و بخشي نيز به نخبگان و انديشمندان سوري است.
آنچه كه براي من مهم و قابل تامل بود،مواردي بود كه آنها را به انديشمندان سوري و يا به عبارتي اپوزيسيون ياد آور شده بود.ادنيس در اين بخش از نامه اش اينگونه مي گويد:
" ما صداهايي را مي شنويم.صداهايي از سوي انديشمندان ،نويسندگان،شعرا،هنرمندان،روشنفكران،جوانان و... و هركه ديدگاهها و آرزوها و آرمان هايي اصيل و عادلانه دارند،اما به صورت نشانه اي هيچ سندي  نيست كه آنها را گردآورده يا افكارشان را نشان و اهداف شان را توضيح  دهد.اين صدا اگر تجسم پيدا نكند،تنها به صورت يك صدا باقي خواهد ماند.صدايي كه در شبكه واقعيت هاي عملي وارد نمي شود يا در مادون يا ماوراي آن باقي خواهد ماند".
و در ادامه، بسيار زيبا اينچنين مي گويد :"دعوت اپوزيسيون به گفت و گو كافي نخواهد بود.زيرا بايد مفهوم حكومت و ابزارهاي دستيابي به قدرت و نحوه گردش آن را مشخص كرد.راهكارهايي را نشان داد كه به وسيله آنها مردم بتوانند نظر خودشان را درباره قدرت و نقش آن بيان كنند و به صورتي باشد كه قدرت در دسترس هركسي باشد كه مردم او را شايسته مي دانند و برمي گزينند.بايد به سمت طرح ها و برنامه هايي روشن در قلمرو سياست،تربيت،آموزش،اقتصاد،فرهنگ و هنر در زندگي شهروندي پيش رفت،به خصوص در مورد تمام چيزهايي كه با زنان و حقوق و آزادي هايشان ارتباط پيدا مي كند".
نسل ما هرچيزي را تا به امروز خوب نفهميده باشد،حداقل اين را به بالاترين حدممكن خوب فهميده است كه آنچه كه انقلاب 57 را به وجود آورد،و آنچه كه باعث به انحراف كشيدن آن همه فداكاري،خونها و زندان ها شد،تنها يك چيز بود و آن اينكه،مردم مي دانستند  "چه نمي خواهند" اما دقيقاً و به طور واضح نمي دانستند كه "چه مي خواهند".فيلم هاي تبليغاتي صدا وسيما را كه خاطرتان هست؟هميشه روز قبل 12فروردين پخش مي كند.زن و شوهري كه در مقابل سوال خبرنگار هر كدام پاسخي به سوالي مبني بر راي دادن به سيستم حكومتي به راي گذاشته شده دارند.مرد جواب مي دهد،آري چرا كه مي گويد مي داند و زن مردد و مي گويد رايي نخواهد داد چرا كه نمي داند اين حكومت قرار است چگونه به اداره كشور بپردازد.
به اينها كه خوب فكر مي كني،مي بيني ما باز دوباره در حال تكرار همان تجربه تاريخي هستيم.تقريبا دو سال از تولد جنبش سبز گذشته است،روزها و ماههاي ابتدايي خوب شروع شد،بحث و نقدها،تا حدي ارضا كننده ذهن پرسشگر بود اما با گذشت زمان،به جاي آنكه اين نقدها،گفتگوها،مقاله ها،انديشه ها پويا تر و عميق تر شود،روندي معكوس هرچند با شتاب كند در پيش گرفت.البته در اين ميان بودند وهستند نويسندگان و مقاله هايي كه همچنان به روند پويشگر خود ادامه مي دهند اما گمان اينكه يك حركت مطابق با آنچه ادنيس به روشنفكران سوري گوشزد كرده بود،ايجاد شده و در ايران به حركت خود ادامه دهد چندان به چشم نمي خورد.
و باز هم بسي جاي تاسف كه به جاي اينكه ما شاهد اين حركت ها از اين سوي ديوارهاي زندان باشيم،هر از چند گاهي نامه اي،بيانيه  اي تحليلي،مقاله اي از آن سو تلنگري به ما مي زند.نامه هاي بسيار تامل برنگيز تاجزاده،بيانيه تحليلي ادوار تحكيم، و  و ...نشان مي دهد كه اين سو ما راه درستي نمي رويم.جنبش دانشجويي با آن همه سركوب ،از زندان و تبعيد و تعليق گرفته تا ستاره دار شدن هاي بي مورد،حق دارد اين روزها كمي آرام قدم بردارد،فعاليت هاي آنچناني نكند اما مي تواند كه بخواند ،بينديشد و تحليل كند و با صداي بلند فكرش را براي ديگران بنويسد!فعالان سياسي موكدًا اصلاح طلبان حق دارند نگران آينده خويش،خانواده و زندان رفتن و يا ده ها اتفاق پيش بيني نشده باشند اما حداقل مي توانند بنويسند،راهكار ارائه كنند.احزاب اصلاح طلب به عنوان كساني كه خود را همراه صديق اين حركت مي دانند،مي توانند و بايد بنويسند،و ترويج كنند.استادان دانشگاه توان اين را دارند كه دانشجويان همراه و همگام را ياري فكري كنند وده ها و صدها توانها و قوت ها و پتانسيل هايي كه بالفعل نمي شوند.
خوب فكر كنيم مي بيني همه مي توانند،از من و تو گرفته تا آن استاد و نويسنده  و فعال سياسي.كم هم نيستند آنها كه مي نويسند و حاضر به پرداخت هر هزينه اي براي عقايدشان اند اما مي بايست روشمند تر،سازماندهي تر، وساختاربندي شده تر عمل كرد؛حال هر فرد و گروه به زعم ،توان و برد اثرگذاري اي كه مي تواند داشته باشد.سپردن همه چيز به زمان،تنها باعث مي شود باز به روزي كه برسيم كه مي دانيم و يقين داريم چه "نمي خواهيم" ولي باز نمي دانيم دقيقاً چه چيزي را ، چگونه" مي خواهيم!"  

۱۴ شهریور ۱۳۹۰

بهنام گنجي و آنچه كه نبايد مي شد!


اتفاق دردناك خودكشي بهنام گنجي،در شرايطي اتفاق افتاد كه براي من به شخصه حادثه بسيار تلخ و آزار دهنده اي قلمداد ميشد. آخرين و تلخ ترين اتفاق زندگي من،كه شنيدن خبر فوت هاله سحابي در مراسم تدفين پدر بود تا ديروز خبر خودكشي يك جوان بيست و دو ساله پس از سه هفته آزادي از زندان در حاليكه طول دوران بازداشت او ده روز هم نبود.
صرف نظر از اين مسئله كه بهنام از فعالين سياسي و اجتماعي نبوده و در اين وادي ها نيز به سر نمي برد و يا نقطه مقابل كه بر فرض داشتن سابقه فعاليت،چه اتفاتي در طي اين يك هفته بر او رفت كه منجر به چنين نتيجه اي شد؛اين نكته به ذهن خطور مي كند كه با وجود اطلاع كما و بيش زيادي كه از ساختار و نحوه فرايند بازجويي و زندان و ... در ذهن وجود دارد،يك فعال در اين عرصه ها،سياسي و اجتماعي  و ...،به چه آگاهي هاي ديگري در اين زمينه نياز دارد تا بتواند با شرايط سخت آنجا كنار بيايد و از وقوع بعضي مسائل اين چنيني ،جلوگيري كند.
همه ما كما بيش در ساير عرصه هاي مجازي ديگر حضور داريم،فيس بوك،توئيتر ،سايت ها و وبلاگ هاي خبري و آشنايي با تيتر ها و عناويني چون اگر بازداشت شديم چه كنيم؟ و يا مطالعه خاطرات از اوين برگشتگان و يا ساير زندان ها ؛با اين فضا حداقل به طور ضمني آشنايي داريم و من نيز قصد تكرار آنها را ندارم و بنا دارم به اين قضيه از زاويه اي ديگر نگاهي بيندازم.زاويه اي كه فرد بازداشت شده را از درون مي بيند ؛ از دروني ترين لايه هاي ذهني و مغزي فرد بازداشت شده.
در علوم آموزش و ذهني امروز،مبحثي وجود دارد با عنوان "هوش هيجاني" و يا به عبارتي اي كي يو كه در مقابل آي كيو قرار گرفته و بنابرنظر صاحبنظران اين حوزه،آنچه كه اين روز ها  در امور مربوط به تربيت و آموزش مي بايست مورد توجه قرار گيرد ،بيشتر اين حوزه مي باشد چرا كه امري است اكتسابي و برخلاف آي كيو كه از ابتداي تولد و ارثي مي باشد ،اين مورد قابل تقويت و اكتسابي است.اينجاي بحث را  داشته باشيد تا نكته اي ديگر را هم عنوان كنم و بعد از برآيند اين دو نتيجه مورد نظر را بيان كنم.
در تاريخ آمده است كه قبل از آنكه آيشمن،جلاد يهودي كش دوران فاشيسم را اعدام كنند،او را تحت معاينات روانپزشكي قرار دادند تا به بررسي دلايل و چگونگي بروز اين رفتارها را در يك انسان ديده و بررسي كنند كه چگونه مي شود يك انسان به اين حد و درجه از انسانيت برسد و حتي به هنگام اعدام نيز آرزوي او تشرف به دين يهود باشد تنها به اين دليل كه با مردن او يك يهودي ديگر را نيز كشته است.نتيجه حاصل از كندوكاو در آيشمن اين نتيجه را در بر داشت كه : " دليل اصلي اي كه موجب بروز اين رفتارها در او شده است فقط و فقط عدم وجود چيزي به نام "تخيل "بود.اين انسان به درجه اي رسيده بود كه به گونه ديگري نمي توانست فكر كند."
حال قصد من از همراه كردن اين دو با هم چيست؟ربط دادن "تخيل" و اهميت وجودي آن براي هر فرد به خصوص فردي كه بازداشت مي شود و "هوش هيجاني" به عنوان مبناي علمي اي كه تاكيد بر شناخت و اشراف بر احساسات دارد. در مبحث علمي هوش هيجاني،يكي از مواردي كه به شدت مورد تاكيد است توجه به مسئله اشراف و آگاهي پيدا كردن بر احساسات و تربيت آن است.
در بخشي از مبحث هوش هيجاني،به افراد توصيه مي شود در مقابل شرايط و وقايعي كه براي شما اتفاق مي افتد،شما مي توانيد فضايي را متصور شويد در ذهن كه گويا مخاطب اصلي آن وقايع نمي باشيد و به گونه اي خارج از فضا و زمان تنها به نظاره آنچه كه اتفاق مي افتد مي پردازيد و به همين دليل فرد با اين شرايط در مقابل آنچه كه برايش اتفاق مي افتد چون صرفا از فضايي خارج ناظر قضيه مي باشد،احساساتش درگير نشده و راحت تر مي تواند با آن برخورد كرده و از آن بگذرد.
براي درك بهتر و عيني تر مثالي مي زنم.فردي را تصور كنيد كه در هنگام بازجويي در معرض شديدترين هتاكي ها، توهين ها،تحقيرها و تمسخر هاست.در اين هنگام به نظر اگر اين فرد خود را مخاطب اين تحقيرها و توهين ها بداند مقاوم تر خواهد بود يا كسي كه با علم به موضوع از هوش هيجاني و با بهره گيري از آن،فضايي را متصور شود كه اين نه اوست كه مورد تحقير و تمسخر است كه فرد ديگري است.در اين حالت ميزان حساسيت هاي احساساتي،واكنش ها و عكس العمل هاي رواني غير ارادي كه هركدام از آنها مي تواند به گونه بر عليه او مجدد مورد استفاده قرار گرفته كاهش پيدا كرده و او مي تواند با صحت و سلامت بيشتري اين دوران سخت را سپري كند.
به نظر مي رسد حال كه علم به اين دست آوردهاي بسيار با ارزش در زمينه علم روانشناسي دست يافته است،چرا از آنها در جهت افكار و اهداف خود بهره نبريم.

پي نوشت
1)نمي دانم تا چه ميزان توانسته ام آنچه را كه در ذهن داشته ام به خوبي بيان كنم،اما آنچه كه قابل تذكر به همه دوستان است اين نكته است كه قسمت اعظم فشارهاي دوران زندان از ناحيه روحي-رواني صورت مي گيرد پس لازم است تا به حدي در اين وادي ها نيز مطالعاتي داشته باشيم.  
 2)دوستاني كه مايل به مطالعه و كار بيشتر در اين زمينه هستند مي تونند كتاب زير رو مطالعه كنند:
هوش هيجاني براي همه(راهنماي عملي هوش هيجاني)،استيو هين،مترجمان:رويا كوچك انتظار،مژگان موسوي،انتشارات موسسه انتشاراتي تجسم خلاق.

۸ شهریور ۱۳۹۰

چرا بايد نوشت؟

بزرگي مي گه : اگر مي خواهي ببيني در كجاي دنيا قرار گرفته اي،بنويس..
از آن زماني كه هر روز مي نوشتم و نوشتن روزانه جزء لاينفك برنامه زندگيم بود،حدوداً يك سالي مي گذرد.مي نوشتم،از همه كس،همه چيز و همه جا.اما شرايط به سمتي رفت و فضايي را به وجود آورد كه ناگزير از نانوشتن شدم  و رهايش كردم.اما دنياي بزرگ اين روزها به من حداقل ثابت كرد كه مي شود همچنان بود و به سبكي ديگر در اين دنيا ماند.عرصه اي ديگر از محيط مجازي انتخابم شد و باز زهرا و نوشتن.البته به مراتب كمتر...شايد فقط حضور بهانه بود؛ كه همچنان بگويم " هستم".
زمان گذشت و باز " شرايط" كه به رسم زمانه اين روزهاي اين كشور هر روز رنگ و بويي جديد مي گيرد،من را مجبور به ترك عرصه اي كرد كه بي اندازه به آن خو گرفته بودم.در هر حال يا اين اقتضاي زمانه يا روحيه وخلق و خوي تنوع طلب شخصي من ،باعث شد كه در يك جا براي مدتي طولاني نمانم و علي ايهاالحال همچنان "هستم" و اين بار در اين "خانه".
وبلاگ نويسي دنياي خاص مخصوص به خودش  را دارد،رنگ و بوي دوست داشتني ،گرم ، آرام و فارع از هياهوي ساير محيط هاي مجازي ديگر.
قصه را طولاني نمي كنم.حال و هوا و رنگ و بوي وب نوشت من ،تا به حدي گوياي دغدغه من براي نوشتن است.بر اين اعتقادم كه در رزوگاري زندگي مي كنيم كه نمي توان به آن بي اعتنا بود و از كنار حوادث و اتفاقهايي كه بر اين كشور و مردم مي گذرد،گذشت؛ و امروز بعد از گذشت حدود يك سال از كنار گذاشتن نوشتن به اين نتيجه رسيدم كه اگر كسي دغدغه سياست و فعاليت  در اين زمينه را  دارد بدون نوشتن مانند يك نابيناي بدون عصا است. البته شايد كمي اغراق در اين تشبيه وجود داشته باشد ولي با اطمينان تمام مي گويم كه نوشتن اولين لطف و اثري كه دارد اين است كه افكار را تصحيح مي كند وخود به قضاوت افكاري كه در سر داري مي نشيني .وقتي يكايك آنها را به روي كاغذ مي آوري ،وقتي ذهن مغشوش و پر از اتفاق را خالي مي كني و در روي كاغذ دسته بندي مي شود،ساختار ذهني اي در مغزت شكل مي گيرد كه ناخودآگاه افكار بي پايه و اساس رنگ مي بازند.و  آن هنگام است كه تو مي ماني و افكار سازماندهي و دسته بندي شده؛ مي تواني خوب فكر كني،بالا و پائين كني،آناليز و تحليل كني،و در نهايت به قضاوت درست بنشيني. ساموئل هانتينگتون نظر جالبي  دارد.او معتقد  است" فهم مسائل نيازمند نظريه است،نظريه نيازمند انتزاع است و انتزاع نيز به نوبه خود نيازمند ساده سازي و نظم دهي به واقعيت است".
و به نظر من در اين هنگام است كه هرآنچه كه انجام مي دهي نه به واسطه شورو هياهوي محيط،نه بر مبناي احساسات و شعف زودگذر ،غم ها و دغدغه ها كه بر اساس درست و نادرست،بايد و نبايد ي كه بر وزن زمان و شرايط سنجيده شده است انجام مي پذيرد و چه بهتر از اين ؛كه هركس نداند ما خود مي دانيم كه هرچه مي كشيم در اين بلاد همه از تصميم گيري هاي شبانه و احساسات تحريك شده ماهانه است كه بر مبناي احساس يك شبه كسي را درود مي گوييم و فردايش فرياد مرگ بادش تمام شهر را فرا مي گيرد.
بايد بپذيريم كه براي رها شدن از اين همه بي تدبيري،از خود بايد شروع كنيم.همه چيز را كامل انجام دهيم.فعاليت سياسي،دغدغه مشكلات سياسي داشتن بدون مجهز ساختن خويش به اسباب و ملازماتش،ره به جايي نخواهد برد.سواري كورمال كورمالي را مي ماند كه معلوم نيست به هنگام به نتيجه برسيم و يا بر فرض رسيدن،سالم به مقصد برسيم.